×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ردپاي خاطره

زيبا و آموزنده

× اميدوارم از اين وبلاگ لذت ببريد
×

آدرس وبلاگ من

mehran61.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/radepa_tehran

?????? ???? ?????? ???? ???? ?????? ????? ??? ??? ????? ??????

افسانه عشق و ديوانگي !!

روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.

 

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.

مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند

 

دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

 

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به  شمردن ....یک...دو...سه...چهار...

همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛

 

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛

 

اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛

 

هوس به مرکز زمین رفت؛

 

دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛

 

طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.

 

و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...

 

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.

 

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.

نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.

 

دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.

 

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

 

دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.

 

او از یافتن عشق ناامید شده بود.

 

حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.

 

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .

 

عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش   صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.

شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.

او کور شده بود.

 

دیوانگی گفت � من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.�

 

عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.�

 

و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست


با تشكر از دوست خوبم زيبا كه اين مطلب رو برام فرستاد تا  تو وبلاگم بزارم
سه شنبه 31 خرداد 1390 - 12:06:28 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


خانمها در سینمای ایران


یک تست روانشناسی + فقط در ایران!!


رابطه روز تولد و شخصیت شما


همه چیز درباره اختلالات قاعدگی


دلنوشته های حسین پناهی


سخن بزرگان درباره موفقیت


۲۱ نمونه ژست برای شروع عکاسی دونفری


هیچ می دانید آخرین زنگ دنیا کی می خورد؟!


چهل کار که دخترها نمیتونن انجام بدن


10 انسان پرورش یافته توسط حیوانات!


نمایش سایر مطالب قبلی

پیوند های وبلاگ

آمار وبلاگ

1583771 بازدید

635 بازدید امروز

613 بازدید دیروز

4648 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements